دندونک
محمد مهدی ما روز جمعه 6/10/92 اولین دندونش (فک پایین) نیش زده و داره در میاد. پسرم خیلی اذیت شده و کلافه است . دعا می کنیم که کمتر درد بکشه. عمه جونش دیروز پیام داده که "از عمه به جیگر طلای عمه : دندونکت شم عمه ای. مبارک باشه عزیزم" مامان فاطمه هم پیغام تبریک داده و آرزوی دامادی گل پسر رو کرده. بابا محمد هم تماس تلفنی داشتن و تبریک گفتن. خاله سکینه و عمه زیبا هم به دیدنش اومدن و حضوری تبریک گفتن. زندایی مینا و مامان فهیمه هم درگیر مراقبت از محمد مهدی هستند. امروز قراره مامان فهیمه آش دندونی عزیز دلمون رو بپزن. راستی عسل مامانی از دو هفته پیش یواش یواش و هر از گاهی می ایسته. نرگس جون برای محمد مهدی جان سی دی خاله ستاره رو گر...
نویسنده :
مامانی
14:15
گل پسر ما در اولین ماه محرم زندگیش
سفر شمال
محمد مهدی جان برای اولین بار به همراه خانواده پدری راهی سفر شمال شد. عزیز دلم، دهم مهر ماه به همراه : مامان فاطمه، بابا محمد، عمه معصوم، عمو سید محمد، سید علی (پسر عمه گلت) و خاله جون (خالهی بابا محمد) و من و بابا عباس از جاده چالوس به این سفر رفتیم. مسافرت خیلی خوبی بود و به همه ما کلی خوش گذشت. ولی بخش آبتنی توی دریای زیبای خزر از همه بیشتر به شما خیلی خوش گذشت و حسابی آب بازی کردی، بابا عباس زیر بغلت رو گرفته بود و تو مدام پا میزدی و فقط نگاهت به آب بود بدون توجه به اطرافت (این یکی رو به من رفتی و عاشق آبی عزیزم). ...
نویسنده :
مامانی
8:44
پیشرفت
گل پسر ما الان به مدت یک هفته است که سینه خیز میره و جدیداً هم یاد گرفته از حالت نشسته به حالت چهاردست و پا در بیاد ولی هنوز نمیتونه این مدلی جلو بره. وقتی براش لیلی حوضک می خونیم کف دست چپش رو باز میکنه با دست راستش روی اون میزنه، وقتی میگیم این میگه بریم بازی،... شروع میکنه دونه دونه انشگشت هاشو خم می کنه. جدیداً تاپ تاپ خمیر یاد گرفته و وقتی به قسمت مگسها دور گوشتها می گن ویزو ویزو ویزمیرسم منو نگاه میکنه و حسابی می خنده و منتظره تا قلقلکش بدم. مار موش هم خیلی دوست داره و صدای خنده اش سر این بازی بلند میشه. حالا داریم باهاش گل یا پوچ و اتل متل رو تمرین میکنیم ...
نویسنده :
مامانی
7:15
اتفاقی که خدا به خیر گذروند
پسر گلم، چهارشنبه3 مهرماه ساعت 2:30 نصفه شب، از روی تخت خواب ما قل خوردی و افتادی زمین و چون کف اتاق خواب ما سرامیک بود متاسفانه سرت شکست. اون شب من و شما با هم روی تخت خوابیده بودیم و بابا عباس هم جلوی تلویزیون خوابش برده بود. عزیز دلم : روی تخت، یک طرفت بالش بود و طرف دیگرت من خوابیده بودم، که نصفه شب با صدای زمین خوردنت بیدار شدم، خیلی وحشتناک بود، اول فکر کردم پام به جارو برقی خورده و افتاده و تو با صدای اون از خواب پریدی و گریه میکنی. ولی وقتی چشمامو باز کردم دیدم که کنارم نیستی و روی زمین افتادی و فقط داد زدم : عباس بچم و حسابی شروع کردم به گریه کردن از روی زمین بلندت کردم و فکر می کردم الان پشت سرت باید حسابی خون ر...
نویسنده :
مامانی
9:02