به نام خالق بی همتا
سلام بابایی راستشو بخوای مامانی مطلبی از قلم ننداخته که من برات بنویسم البته از یه جهتی هم خوبه ، میدونی چرا؟ آخه من خیلی نمیتونم برم پای سیستم تا برات مطلب بنویسم ، چون تازه گیها من هرروز صبحها میرم کرج واسه پیگیری کارهای شرکت و تا برمیگردم خیلی طول میکشه. به همین خاطر نمیرسم که مطالب رو به روز برات بنویسم. پس بهتر که مامانی برات بنویسه ، البته فکر نکنی که من اصلا نمینویسم نه مینویسم اما نه مطلبهای به روز. خب دیگه بابایی باید بره ...
نویسنده :
مامانی
16:30
استراحت مطلق
سلام عزیز مامانی امیدوارم که خوب باشی چون توی یک هفته گذشته همه ما نگران سلامت شما بودیم و هستیم. عزیز تر از جانم: چهارشنبه سی و یکم خرداد ماه مامانی دلش خیلی درد می کرد برای همین مجبور شدم بعدازظهر مرخصی بگیرم و برم دکتر (مامان فهیمه برامون وقت گرفته بود و اونجا منتظرم بود) توی مسیر هم از جلوی برج ساعی که محل کار بابایی عزیز است رد شدم. من داخل اتوبوس و بابایی توی ایستگاه منتظرم بود تا به محض رسیدن اتوبوس من یه لحظه ببینمش. (دیدن اون به من آرامش می ده، حالا انشاءالله خودت که بیای بهتر میتونی این حرفم و درک کنی) آره گلم میگفتم: من رفتم دکتر و وقتی علائمی که داشتم رو برای دکتر شرح دادم چیزی گفت که بند دلم پاره شد. خیلی خودمو کنترل کردم که ت...
نویسنده :
مامانی
14:29
خوش اومدی گلم
سلام عزیزم، نی نی قشنگم، هدیه آسمونی مامانی و بابایی: خدا را شاکریم که تو عزیز نازنین رو به ما هدیه داده و ما رو شایسته نام پدر و مادر دانسته. من و بابایی از همین الان برای دیدن روی ماهت روز شماری می کنیم دودوی عزیزم، مامانی میخواد تا زمانی که خدای مهربون بهش توانایی بده برات بنویسه: مینویسم به امیدی که تو خوانی، ورنه آخرین قافیهی مصرع من 'مردن' بود الان تقریباً دو ماه و یک روزه که تو دل مامانی جا خوش کردی. امیدوارم که بتونم میزبان خوبی برات باشم. من و بابایی فروردین ماه سال 90 با هم آشنا شدیم و خرداد همون سال توی بینالحرمین (سرزمین مقدس کربلا) به عقد هم دراومدیم. الحمدلله زندگی خوبی رو آغاز کردیم ...
نویسنده :
مامانی
15:05