حدوداًً دو ماه قبل از تولد 2 سالگی گل پسرم به این موضوع فکر میکردم و با هر کدوم از دوستان یا اقوام که تجربه جدیدی در این زمینه داشتند مشورت می کردم و راهکارهاشون رو میشنیدم . بالاخره تصمیم به اجرایی کردن آن گرفتم. طبق راهنمایی کتاب ریحانه بهشتی و مطالعه یکسری تجربیاتی که از اینترنت دریافت کرده بودم، صبح روز چهارشنبه 19 آذر 93 (یعنی تقریباً یک ماه و نیم قبل از تولد) ساعت 5صبح محمد مهدی درحالی که کاملاً خواب آلوده بود آخرین شیر رو خورد. خودم کلی غصه خوردم و گریه می کردم . بالاخره مثل هر روز پسری رو تحویل مامانی دادم و با بابا عباسش رفتیم سرکار. در نزدیکی محل کار یک عدد انار شیرین خریدیم و شب قبلش هم چسب زخم و داروی صبر زرد تهیه کرده بودی...