اتفاقی که خدا به خیر گذروند
پسر گلم، چهارشنبه3 مهرماه ساعت 2:30 نصفه شب، از روی تخت خواب ما قل خوردی و افتادی زمین و چون کف اتاق خواب ما سرامیک بود متاسفانه سرت شکست. اون شب من و شما با هم روی تخت خوابیده بودیم و بابا عباس هم جلوی تلویزیون خوابش برده بود. عزیز دلم : روی تخت، یک طرفت بالش بود و طرف دیگرت من خوابیده بودم، که نصفه شب با صدای زمین خوردنت بیدار شدم، خیلی وحشتناک بود، اول فکر کردم پام به جارو برقی خورده و افتاده و تو با صدای اون از خواب پریدی و گریه میکنی. ولی وقتی چشمامو باز کردم دیدم که کنارم نیستی و روی زمین افتادی و فقط داد زدم : عباس بچم و حسابی شروع کردم به گریه کردن از روی زمین بلندت کردم و فکر می کردم الان پشت سرت باید حسابی خون ر...
نویسنده :
مامانی
9:02