محمد مهدیمحمد مهدی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

هدیه آسمونی

محمدمهدی و مهدی یار هدایای آسمونی ما

هدایا

پسر قشنگم توی این مدت که سیسمونی شما کامل شده بیشتر اعضای فامیل اومدن و سیسمونی شما رو دیدن و برات هدیه آوردن: به ترتیب اومدنشون برات می نوسیم: دایی امیر (بلوز بافتنی یاحسین از مشهد برات گرفته) عمه زیبا (بلوز و آب میوه خوری) عمه زری (عروسک خرسی بزرگ) یاسمن جون +نفس کوچولو (یه کتاب برای مامانی و عروسک قورباغه سبز رنگ) زن عمو نسرین (بلوز تک و جوراب) نرگس جونم برات کتاب و کلاه خریده که هنوز به دستمون نرسیده بقیه هم کلی شیرینی و شکلات آوردن که منو بابایی ترتیبشون رو دادیم  (آخه شما که نمی تونی بخوری) عصاره اش رو از طریق خون مامانی گرفتی خاله سکینه که نی نی تو دلش، یلدا خانم، چهارشنبه این هفته دنیا میاد+ بهار و بردیا (اتوبوس ...
18 دی 1391

پسر پسر داریم ما قند و عسل داریم ما

سلام عزیز دل مادر خیلی وقت بود که چیزی برات ننوشته بودیم، در حدی که صدای زن دایی مینا در اومده  میگه هر روز وبلاگ شما رو چک می کنه اما دریغ از یک مطلب جدید امروز رفتم دکتر تا آخرین سونوگرافی شمارو بهشون نشون بدم (همونی که عکسشو بابا عباس گذاشتن) خانم دکتر گفتند که تقریبا تا 20 روز دیگه شما انشاءالله دنیا میای "وای که چقدر من و بابا عباست برای اون روز لحظه شماری می کنیم". خانم دکتر گفتن که بهتره من 10 روز قبل از زایمان دیگه سر کار نرم و بمونم خونه و استراحت کنم تا شما بهتر وزن بگیری و تپل بشی. من بعد از این هم باید هفته ای یکبار برای مراقبت باید برم بیمارستان. حالا می خوام برات از وضعیتت که توی این سونو نشون داده بنویسم: موق...
12 دی 1391

خرید سیسمونی

سلام محمد مهدی جان، عزیز دل مامانی من و بابایی و مامان فهیمه و بابا محمود، چند روزی هست که حسابی مشغول خرید سیسمونی جنابعالی هستیم. تا حالا تخت و کمد شما رو سفارش دادیم که قراره اگر بد قولی نکنن 25 ام همین ماه آماده بشه. یکسری لباس هم گرفتیم که فکر نکنم دیگه از لباس چیز زیادی باقی مونده باشه. دیشب هم با بابایی رفتیم داروخانه و لوازم بهداشتی شما رو گرفتیم. عزیزم همه اینهارو مامان فهیمه و بابا محمود زحمت کشیدن و برای شما خریداری کردن. دستشون درد نکنه دست همه مامان بزرگها و بابابزرگها درد نکنه که حتی هوای نوه هاشون رو هم دارن. عزیز دلم بزرگترها نعمتی هستند از طرف خدا برای ما، که بسیار دوست داشتنی اند. شکر خدا برای شما گل پسر ما، هردو م...
7 آبان 1391

تکذیب خبر

سلام بر نی نی قشنگ مامانی و بابایی عزیز دلم، من و بابایی دیشب رفتیم سونوگرافی تا از سلامت شما توی این زمان مطلع بشیم. رفتیم مرکز سونوگرافی دکتر هاشمی توی کامرانیه که دوست بابایی، آقای دکتر شکرریز معرفی کرده بودند. بابایی هم طبق معمول با من اومدن داخل. آخه خیلی دلش برات تنگ شده بود و می خواست ببینتت. وقتی که من خوابیدم رو تخت و دکتر کارش رو شروع کرد و بابابی چشم دوخته بود به مانیتور، همون لحظه تلفن دکتر زنگ خورد و مشغول صحبت شد و لی همچنان داشت شما رو بررسی می کرد که بابایی به پای من زد و گفت نی نی قشنگ ما پسره، فکر کردم شوخی میکنه چون سونوی قبلی گفته بود که دختری!!!، آره گلم یادته توی یادداشت قبلی گفتم ممکنه توی بعضی از سونوها...
26 مهر 1391

مسافرت بابایی

سلام به نی نی قشنگم عزیز دل مامانی چهارشنبه گذشته یعنی 19/7/91، امام رضا، بابایی رو طلبید و رفتندبه سفر مشهد. البته تنهایی. برای اینکه دیگه توی این سه ماهه آخر مسافرت مامانی ممکن برای شما کوچولوی نازمون مشکل ایجاد کنه. به همین دلیل بابایی تنهایی راهی این سفر مقدس شدند و من هم رفتم خونه مامان فهیمه تا هم تنها نباشم و هم اینکه بابایی اینجوری خیالش راحت تره. بابایی با دو تا دیگه از بچه های هیئتشون قرار بود همسفر بشن که حالا به دلایلی بابا جدا بلیط گرفتن و دوستاشون جدا. این سفر برای بابایی یه سورپرایز هم داشت، اینکه تمام دوستان هیئتی بابایی در مشهد حضور داشتن و اینو از بابایی پنهون کرده بودن. خلاصه این موضوع باعث شد که بابا هم به زیارت اما...
22 مهر 1391

یه حس خیلی خوب

سلام عزیزدل مامانی امیدوارم خوب خوب خوب باشی؛ گل من، می خوام برات از یه حس خوب بگم. عزیزم من اولین بار در تاریخ 26 مرداد ماه یعنی زمانی که شما تقریبا17 هفته و 5 روزت بود تکون خوردنت رو توی دلم احساس کردم اون هم موقعی که توی راه هشتگرد بودیم و به سمت خونه مامان فاطمه در حال حرکت. آخه اون شب مامان فهیمه و بابا محمود هم افطاری اونجا دعوت بودند. چون ترافیک مسیر به خاطر تعطیلات عید فطر خیلی زیاد بود و فکر کنم شما خیلی خسته شده بودی، حسابی تکون خوردی. قبل از اون هم من حرکت هایی رو احساس می کردم ولی هیچ کدوم شدت این حرکت رو نداشت و وقتی برای مادر بزرگهایت توضیح دادم گفتند که این حرکت نی نی گلمونه و احساس درسته. و اما از اون روز تا دیشب هر وقت ...
10 مهر 1391

خبرهای خوب

سلام عزیز دل مامانی بازم اومدم ولی بعد از یک ماه و نیم خبرهای خوبی دارم... عزیزم، اول از همه اینکه شکر خدا نگرانی های ما و شک دکترها نسبت به سلامت شما برطرف شد . مامانی؛ توی این مدت دوباره یک آزمایش خون دیگه دادم که اون هم احتمال خطر و از دفعه قبل بیشتر نشون داد. دکترها یک آزمایش نهایی رو پیشنهاد دادن و اون روش آمنیوسنتز بود. آزمایشی که من حسابی ازش وحشت داشتم. میدونی مامانی توی این آزمایش از مایع اطراف شما نمونه برداری کردن و اون رو برای انجام آزمایشات کروموزومی فرستادن. می دونم که توی این مدت احساس کردی ولی وقتی انشاءالله دنیا بیای یادت نمی مونه که چی به ما گذشت... برای این آزمایش رفتیم مرکز پزشکی نسل امید. اونجا یه سوزن بزرگ رو و...
26 شهريور 1391